L@V!N

L@V!N

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 51
بازدید هفته : 150
بازدید ماه : 150
بازدید کل : 52662
تعداد مطالب : 142
تعداد نظرات : 159
تعداد آنلاین : 1



مرد نابینا

 

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم
.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: L@V!N تاريخ: یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ
تا انتهای زندگی دوستم خواهی داشت؟ - نه ، تا انتهای خودم دوستت خواهم داشت . . .

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to lavin.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com